حوالی دل من
گاهی که خیلی غمگین میشوم
گریه نمیکنم
فقط لبخندی کش دار و تلخ به گذر زمان و مختصات مکان حواله میدهم
و بی مهابا پاهایم را تکان میدهم
و خیره به دیوار سفید همیشگیِ روبه رویم میشوم
و پوست لبم را می کنم تا خون بیاید
و موهایم را دور انگشتانم حلقه میکنم
و کنج اتاق می شود خلوتگاهم !
گاهی که خیلی غمگین میشوم خودم را نوازش می کنم در اوج تنهایی
و خود را در آغوشِ خود رها میکنم دستانم را لمس میکنم تا بدانم که هستم
و فراموش نشده ام نمرده ام !
گاهی که خیلی غمگین میشوم مدتها خود را در آینه مینگرم !
امشب از آن گاهی هاست …